|
پا به خواب تو گذاشتم بس که بیداری کشیدم من چقدر حوصله کردم تا به خواب تو رسیدم کاشکی دوست داشتنای ما عشقای همیشه ای بود قلب و فانوسای روشن دنیا باغ شیشه ای بود پشت خنده ی من اشکه پشت گریه ی تو خنده کی تو این بازی تازه دل کهنه می پسنده؟ با تو بارونی وعاشق زیر چتری که خیاله چقد این قصه قشنگه چقد این لحظه محاله
نوشته شده توسط : پرنده مهاجر ...| یکشنبه 89 خرداد 9 | ساعت 12:46 عصر | +
من این پایین نشستم سردو بی روح تو داری می رسی به قله ی کوه داری هر لحظه از من دور میشی ازم دل میکنی مجبور میشی تا مه راه و نپوشونده نگام کن اگه رو قله سردت شد صدام کن یه رنگ مرده از رنگین کمونم من این پایین نمیتونم بمونم خودم گفتم که تلخه روزگارت منو بیرون بریز از کوله بارت دلم میمرد و راه بغض و سر کرد به خاطر خودت دستات و رد کرد برو بالاتر از اینی که هستی تو بغض هر دوتامون و شکستی با چشم تر اگه تو مه بشینی کسی شاید شبیه من ببینی منم اونکه تو رو داده به مهتاب کسی که روتو میپوشونه تو خواب
نوشته شده توسط : پرنده مهاجر ...| پنج شنبه 89 خرداد 6 | ساعت 2:42 عصر | +
امشب قفسی میسازم
با تاروپودی ازتنهایی و دلتنگی درو دیوارش را آراسته می سازم با همه تاریکی وبی همزبانی این قفس را می آویزم کنج اتاقی که پراز سکوت زندگی است این قفس اما چیزی کم دارد.آری...پرنده ای کم دارد! از آسمان گرفته خیالم پرنده ای را اسیر این قفس خود ساخته میسازم اما وقتی که چشمان خیسم به چشمان غمزده صیدم افتاد می بینم این پرنده در ته چشمانش غمی نهفته دارد نمیدانم...غم اسارت است یا غم سکوت. امانه... خوب که فکر می کنم می بینم هم غم اسارت است هم غم سکوت میدانم اسارت و سکوت پرنده ختم میشود به حسرت پرواز و سر دادن آواز با دستی بی رمق میله های این قفس را در هم می شکنم هر چند به سختی ساخته بودمش! تا پرنده خیالم بال گشاید آوازی سر دهد من اما میدانستم هرگز صیاد خوبی نخواهم شد آری... هرگز صیاد خوبی نخواهم شد نوشته شده توسط : پرنده مهاجر ...| یکشنبه 89 خرداد 2 | ساعت 2:54 عصر | +
به تو خواهم بخشید اگر از ظلمت شب میترسی چلچراغ نگهم را به تو خواهم بخشید روشنی های تنم را که نشان سحرند اگر از دوری راه میترسی دستهایم را که پلی روی زمان می بندند و به کوتاهترین فاصله من را به تو می پیوندند...
به تو خواهم بخشید اگر از زمزمه ها اگر از حرف کسان اگر از تنگی چشم دگران میترسی من جدا از دگران به تو خواهم پیوست...
نوشته شده توسط : پرنده مهاجر ...| یکشنبه 89 اردیبهشت 26 | ساعت 2:30 عصر | +
به که گویم که تو را می خواهم؟ به کلاغان سیاهی که پیام آور غمهای من اند؟ یا به دریای زمان که در آن خاطره های من وتو غوطه وراند؟ به که گویم که تو را می خواهم؟ تو که باور نکنی حرف مرا توکه از درد دلم بی خبری پس به که گویم که تو را می خواهم؟ من نمیدانم که در سینه تو چه رازیست پنهان که من آن راز توان دیدن و گفتن نبود... نوشته شده توسط : پرنده مهاجر ...| پنج شنبه 89 اردیبهشت 23 | ساعت 3:14 عصر | +
تو بارون که رفتی شبم زیر و رو شد
نوشته شده توسط : پرنده مهاجر ...| سه شنبه 89 فروردین 31 | ساعت 4:11 عصر | +
من اگه هنوز میخونم واسه خاطره دل توست عزیزم اگه خزونم واست از بهار میخونم اگه تو شبای سردت با خودت تنها میشینی اگه هم صدای اشکی واسه آرزوی بر باد همه دلخوشیم به اینه که تو یادت موندگارم نوشته شده توسط : پرنده مهاجر ...| سه شنبه 89 فروردین 10 | ساعت 1:20 عصر | +
چقدسخته که عشقت روبروت باشه نتونی همصداش باشی
چقدسخته که یک دنیا بها باشی نتونی که رها باشی چقدسخته که بارونی بشی هر شب نتونی آسمون باشی چقدسخته که زندونی بمونی بی درودیوار نتونی همزبون باشی چه بدبخته قناری که بخونه اما رویاش حس بیرونه چه بدبخته گلی که مونده تو گلدون غمش یک قطره بارونه
چقدسخته که چشمات رنگ غم باشه ولی ظاهر پراز خنده چقدسخته که عشقت آسمو ن باشه ولی راهت بگن چنده چقدسخته کلامت ساده پرپر شه نتونی ناجیش باشی چقدسخته که رفتن راه آخر شه نتونی راهیش باشی چقدسخته دلت پر باشه ساکت شی ولی تو سینه داقونی چقدسخته که نزدیک خدا باشی ولی غرق عزا باشی
نوشته شده توسط : پرنده مهاجر ...| پنج شنبه 89 فروردین 5 | ساعت 1:28 عصر | +
یه لحظه هم نمیتونم باور کنم نباشی من حاضرم بمیرم و فقط تو زنده باشی وقتی که هستی هستیم تموم خاک دنیاست شاهد عشق پاک ما اشکی کنار دریاست روزگارم نمیتونه دیگه تو رو از من بگیره اخه اونم میدونه که نفسم به نفس تو گیره آره کار دل منو تو دیگه از عاشقی گذشته بیا با هم نذاریم رویای دریا بمیره یه لحظه هم سخته که بودنت رو حس نکردن یه حسیه شبیه حس سرد و تلخ مردن نمیتونم نمیذارم نمیخوام و نمیشه تموم لحظه هامون و به خاطره سپردن یه ثانیم شعاره فکر کنم که دیگه نیستی آهای جدایی نمی ذارم پیش روم بایستی من از خدا میخوام که عشقمو واسم بذاره تو هم بدون برام یه عشق ساده نیستی نوشته شده توسط : پرنده مهاجر ...| پنج شنبه 88 اسفند 27 | ساعت 9:44 صبح | +
رفیق من سنگ صبور غمهام به دیدنم بیا که خیای تنهام هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم چه دنیای رو به زوالی دارم مجنونم و دل زده ازلیلی ها خیلی دلم گرفته از خیلی ها نمونده از جوونیام نشونی پیر شدم پیر تو ای جوونی تنهای بی سنگ صبور خونه ی سردو سوت و کور توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست اگر چه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش دلم پر شده از گلایه هیچی ازم نمونده جز یه سایه سایه ای که خالیه از عشق وامید همیشه محتاجه به نور خورشید
نوشته شده توسط : پرنده مهاجر ...| پنج شنبه 88 اسفند 27 | ساعت 9:19 صبح | +
All Right Reserved By Aguafish.Parsiblog.Com کپی برداری از مطالب وبلاگ فقط با ذکر منبع مجاز است |
|