|
امشب قفسی میسازم
با تاروپودی ازتنهایی و دلتنگی درو دیوارش را آراسته می سازم با همه تاریکی وبی همزبانی این قفس را می آویزم کنج اتاقی که پراز سکوت زندگی است این قفس اما چیزی کم دارد.آری...پرنده ای کم دارد! از آسمان گرفته خیالم پرنده ای را اسیر این قفس خود ساخته میسازم اما وقتی که چشمان خیسم به چشمان غمزده صیدم افتاد می بینم این پرنده در ته چشمانش غمی نهفته دارد نیدانم...غم اسارت است یا غم سکوت. امانه... خوب که فکر می کنم می بینم هم غم اسارت است هم غم سکوت میدانم اسارت و سکوت پرنده ختم میشود به حسرت پرواز و سر دادن آواز با دستی بی رمق میله های این قفس را در هم می شکنم هر چند به سختی ساخته بودمش! تا پرنده خیالم بال گشاید آوازی سر دهد من اما میدانستم هرگز صیاد خوبی نخواهم شد آری... هرگز صیاد خوبی نخواهم شد نوشته شده توسط : پرنده مهاجر ...| سه شنبه 88 بهمن 27 | ساعت 9:36 عصر | +
All Right Reserved By Aguafish.Parsiblog.Com کپی برداری از مطالب وبلاگ فقط با ذکر منبع مجاز است |
|